
اسارت را
دگر بر واژه های خود نخواهم داد
نه آنگونه که دنیا دست وپایم بست
که فریادی فروخورده
درون خود بپیچم از همه فریاد!
وبا یک دیده آرام
بسان آنکه هرگز
رنگ خشمی را ندیده بر دل وروحش
بدنیا چشم خود دوزم...بآرامی...بدون ذره ای تغییر!!!
شگفتا هرکسی هم در کنار ما دمی سر کرد
ز آن آرامشی میگفت
که از ما بر دل او سایه می انداخت!!!
من اما تشنهء آرامشی بودم
که حتی گر درونم بود
نشانی در دلم از آن نمیدیدم!
وشاید اینچنین باید ...که آرام دلی باشم
درون صد پریشانی!!!
وخود اما به یاری دلم در واژه های شعر
بیابم عمق اندوهم
وامداد قلم را بر دلم
یاور بسازم باز!
اگر اینگونه باید بود...پس از این واژه هایم را
بخوان با دیده قلبی
که گر آشفته... گر شیداست
عبورش از میان کوچه های زندگی
همواره آرام است...وتا آن آخرین دم نیز
هرآن دم دیده دوزد بر شقایقها
بخاطر آورد رمز شقایق را:
شقایق گرچه عاشق بود
درون سینه ء سرخش
همیشه لکه اندوه ورنجی... رنگ غمها را
بفریادی فغان میزد
تو اما دلخوش سرخی رویش باش!!!
که معنایش فقط عشق ومحبت بود
نه آن لک سیاه دلشکسته بودنی در عشق!!!
تو اما دلخوش سرخی رویش باش!!!
از : ف.شیدا
نظرات
ارسال یک نظر