رد شدن به محتوای اصلی

خودکشی

خودکشی
داستان حقیقی لیلا ۳۰ساله
بر گرفته از کلوب دات کام
کلوب مثبت اندیشی
فشار روحي شديد و مصيبت بزرگي که دچار شده بودم
توان و تحمل مني که مدعي ام در مقابل مشکلات
 و مصائب زندگي مقاومم
 کم کرده بود و دائم از خدا گله مي کردم که چرا
اين مصيبت عظيم رو
در اين سن جواني دچارم کرده ،دائم به خدا مي گفتم 
 خدايا تمومش مي کنم بي انصاف ، تو با من چه کردي؟
هيچ وقت تو رو نمي بخشم، زندگيمو نابود کردي
تصميم گرفتم خودکشي کنم جدا" در اين تصميم اصرار داشتم
 و آمادگي کامل.
عکس هاي دختر و همسرم رو مي ديدم و ضجه مي زدم
 و قسم مي خوردم که منم از لج با خدا تمومش مي کنم
 اينقدر گريه کردم و ضجه زدم که :
همانطور که به عکس ها و فيلم هاشون نگاه مي کردم
 با تيغ رگ دستمو بريدم و اينقدر ضجه زدم
که متوجه دردو خونريزي شديد دستم نشدم احساس کردم
بدنم سرد شده و دارم مي لرزم چيزي متوجه نشدم
 ولي بعد خودمو رو جسدم شناور حس کردم ،
 جسد بي جان و خونين خودم رو ديدم
 که بي حال گوشه اتاق افتاده
 چقدر دلم براي خودم و اين سرنوشت مسخره ام سوخت
 ساعت نزديکاي 11 شب بود
 که هم موبايلم و هم تلفن خونه دائما زنگ مي خورد
 گويا خانواده ي خودم و همسرم همگي نگران بودند:
 که نکنه ليلا موقعيت رو مناسب ديده
 و همانطور که گفته بوده دست به خودکشي زده ؟!
يک دفعه ديدم سرو صدايي از حياط خونه مياد
يکي شيشه رو شکست و وارد خونه شد الهييييييي 
 بابام بود تا چشمش به جسد بي جان و خونين من افتاد
با دو دستي زد روي سرش و داد و فغان مي کرد
 و منو صدا مي زد و منو تو بغلش فشار مي دادو گريه مي کرد 
 وقتي چشمم به اون حال و روز بابام افتاد از اينکه
 همچين غلطي کرده بودم و دلشو شکسته بودم
و اينطور زجرش مي دادم شرمنده شدم و پشيمان .
خدا خدا مي کردم مامانم نياد تو ولي نه ، مامان و داداشم و خواهرام
 ، مادر شوهر و برادر شوهرام همه ريختن تو خونه
همه گريان نالان خصوصا مامانم که تا منو ديد غش کرد
با خودم گفتم ليلاي احمق با بقيه ي عزيزانت چه کردي؟
 ليلا تو نه به نسترن مي رسي نه به همسرت
با اين کاري که تو کردي خدا هم تو رو نخواهد بخشيد
و براي هميشه دخترت در آن دنيا تنها خواهد ماند
 فکر کردي با اين دسته گلي که آب دادي جات بهشته؟
بابا و مامانت رو ببين و خجالت بکش 
 خلاصه جسد خونين منو به بيمارستان رسوندن
ولي کار از کار گذشته بود 
 دوباره خونه ي ما شلوغ شد وماتم زده  فاميل و آشنا 
 دانش آموزام، همکارام،و همه ي دوستام براي دفن من
 به قبرستان اومدن ولي ديدم که همه به جاي اينکه واسم
رحمت بفرستن
منو لعنت مي کنن و از اينکه دل همه رو سوزوندم
 همه عصباني و ناراحت و دلخورن
خدايا حتي پدرم هم واسم فاتحه نخوند بابام مي گفت :
مگه بهت نگفتم اگه خودکشي کني فاتحه هم واست نمي خونم 
 من حتي برات مراسم عزاداري هم نمي گيرم
مامانم داشت مي گفت چرا مصيبت رو از اين بدتر کردي
شيرم حرومت
 ووووووووااااااااااايييييييي
ليلا چکار کردي؟ خواهرات رو ببين دوباره هم
ه رو به خاک عزا نشوندي
 همه رو دوباره داغدار کردي ليلاي احمق ، ديوونه ي خودخواه.
چند روز گذشت ولي کسي سر قبرم نيومد يک ماه گذشت
 قبرم کنار قبر دختر و همسرم بود ولي
ديگه کسي به مزار آنها هم نمي اومد ديگه کسي
 واسه اونها هم گل نمي آورد و فاتحه و قرآنم نمي خوند
 واي خدا چه زود همسر و دخترم فراموش شدن
خودم هم که به جهنم ديگه کسي نبود واسشون روضه بگيره
 و جلسات قرآن و خيرات بده به خودم گفتم کاش زنده بودم
و واسه آرامش روحشون قرآن مي خوندم
 و با گل قبرشونو مثل قبل گلباران مي کردم
 و واسشون خيرات مي دادم و نماز مي خوندم 
 من با خودکشي ام باعث شدم اونها هم فراموش بشن
 و روحشان رو عذاب بدم
و تمام اعمال خوبمو هم بسوزونم
 رفتم پيش خدا و گفتم نسترن کو؟
چرا اونو نمي بينم ؟   همسرم کو؟
 خدا روشو از من برگردوندو گفت جاي تو اينجا نيست
 فعلا سرگردان بمون تا قيامت و مطمئن باش
 اگه هر شب دخترتو کنار خودت در خواب مي ديدي
 ديگه اونو نخواهي ديد ، تو با خودت و همه ي عزيزانت
و من چه کردي؟ تو منو هم کشتي
به خدا گفتم چرا تو؟
گفت من از روح خودم دردرون تو و امثال تو
  
 دميده بودم
تو با خودکشي روح منو هم عذاب دادي
 موجود مغرور و خودخواه و لجباز
تو مي تونستي بموني و با دانشت به دانش آموزات
 با دارائيت به فقرا،با عشق و محبتت به بي سرپرستها
وبا دستات و توانائيت به بيماران و با آلايش روح و اعمالت
 به خودت و همسرت و دخترت کمک کني
من به تو باطني پاک بخشيدم برو با اين همه نعمت زندگي کن
نه اين زندگي که داري مي بيني و ديگران مي کنن
 زندگي به معناي واقعي 
 درسته بزرگترين نعمتم را که فرزندت بود رو ازت گرفتم
 ولي بدان که حکمتي در اين کار بوده.
به خدا گفتم من ديگه نمي خوام و نمي تونم
 اون ليلاي شاد و سرزنده باشم
و به زندگي مجدد فکر کنم
 اميد و آرزو و جواني و زندگيم نابود شده
 بزار همين جا بمونم ، خدا گفت پس من کيم؟
تنهات نمي ذارم به من اعتماد کن ، اعتماد کن ، اعتماد کن
 و اينو به من گفت و رفت
(( تو نکن کفر خدا زيرا که برد نعمت حق
 تو برو شکر بکن داده به تو خدمت خلق ))
 اين شعر الهامي بوداز طرف خدا
من اين شعرو هيچ جا نشنيده بودم
 و کسي هم اينو نگفته !!!
 صداي موبايلم منو از خواب بيدار کرد مامانم بود 
 ليلا جان چي شد خيلي وقته منتظريم
 بيا ديگه بابات خيلي نگرانه زود باش .
همزمان تلفن خونه به صدا دراومد آخي
خواهرم بود از تهران، بعد داداشم از اهواز، همه نگران من بودن
.
زنگ خونه هم به صدا دراومد دختر ثريا خانوم بود
 گويا طفلک خيلي پشت در مونده بوده ازم کمي پول خواست
 فکر کرد فراموششون کردم اونو بوسيدم
و چند برابر پولي که خواسته بودرو بهش دادم يتيم بود .
به خودم گفتم ليلا خدا با تو کار داره و داري امتحان ميشي
رفتم خونه بابام پدرم تا منو ديد با روي خوش منو بوسيد
 مثل کوچکي هام ، مامانم منو گرفت تو بغل ، داداشم
شوخي مي کرد و همه دورم جمع شده بودن
 و مي خواستن منو از اين پيله اي که دور خودم تنيده بودم
بيرون بکشن
با خودم گفتم:
 خود کشي تنها راه براي رهايي از اين مصيبت نيست
 نبايد خودخواه باشم بايد سعي کنم
 خودمو وقف خدمت به پدر و مادر و محصلام
 و جامعه ام بکنم خدا هم
بالاخره يه روز لطف مي کنه
 و منو به آرزوم که ديدن و به آغوش کشيدن فرزندم
 در اون دنياست مي رسونه انشاء الله .
مگر من قراره چند ساله ديگه زنده بمونم
پس بايد تحمل کنم و تا اونجا که توانشو دارم
به ديگران کمک و محبت کنم و به خدا اعتماد کنم
 بالاخره مردن راه حقي است همه مي ميريم
(( انا لله و انا اليه راجعون))
و از امروز عزمم رو جزم کردم
که ببينم چطوردر اين امتحان سربلند مي شم.
خدايا به من صبر و توان تحمل اين مصيبت رو بده
و کمکم کن بتونم خواسته ي تو رو اجابت کنم
 و در اين امتحان الهي پيروز و سر بلند باشم.
در آخر از همه ي شما عزيزان مي خوام
براي شادي روح اين دو عزيز از دست رفته ام صلوات بفرستيد.
ببخشيد اينقدر ساده نوشتم
 از لحاظ روحي هنوز شرايطم مساعد نيست
مرکز ندارم نخواستم ديگه تو بحث هاي کلوب شرکت کنم
فقط به اصرار :پدرام (رحيمي) مدیر کلوب مثبت اندیشی
بحث رو ادامه دادم خواست بدونه چرا منصرف شدم .
****
یادبگیریم به خدا اعتماد کنیم چراکه او
 هرگز دست رد به سینه بنده های خودش نمیرنه
 اگه ایمان داشته باشی
که از درگاهش ناامید برنمیگردی!!!
ف.شیدا
http://www.fsheida.com
htpp://  fsheida.persianblog.com
 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

ترس کودکان

ترس کودکان کودکان ما از پدیده هایی می ترسند که اغلب ما بزرگسالان آن ها را ترسناک نمی دانیم. برای چند دقیقه به دوران کودکی خود برگردید ، به زمانی که سایه های اجسام در شب ، موجب ترس و وحشت شما می شد.در آن لحظه چه احساسی داشتید؟ اکنون درباره ی سایه ها چه فکر می کنید؟ آیا ترس شما پوچ و بی معنی نبوده است؟ احساسات و تصورات کودکان برای آن ها کاملاً واقعی است. وقتی که کودک با عروسک ها و اسباب بازی هایش بازی می کند و به هرکدام از آن ها شخصیتی می دهد، چرا سایه روی دیوار نباید هیولایی بزرگ باشد که قصد دارد او را بگیرد؟ تمامی احساسات کودکان – حتی آن ها که بار منفی دارند – باید به عنوان واقعیت مورد پذیرش قرار گیرند. اگر والدین قبول کنند که ترس و دلهره بخش طبیعی زندگی کودک است و در برابر اضطراب های فرزندشان ملایم و صبور باشند ، در رویارویی با ترس به او بهترین کمک را کرده اند ، زیرا او احساس خواهد کرد که هر اندازه هم پریشان و آشفته باشد، باز هم والدینش تعادل خود را از دست نخواهند داد ...

گیتاریست چپ‌دست

آلبرت کینگ یکی از مهم‌ترین نوازندگان گیتارالکتریک موسیقی بلوز است. او با شیوه‌ی منحصر به فرد نواختن خود، به‌ عنوان الگوی بسیاری از گیتاریست‌های بلوز و راک اند رول شناخته می‌شود. در حقیقت، چپ‌دست بودن آلبرت، مهم‌ترین تفاوت او با سایر نوازندگان بزرگ و مطرح گیتار است. آلبرت کینگ نه تنها از گیتار افراد راست‌دست استفاده می‌کرد بلکه حتا جای سیم‌های ساز را نیز تغییر نمی‌داد. به این ترتیب تمامی تکنیک‌های نوازندگی وی به صورتی قرینه با سایر نوازندگان قرار می‌گرفت. این مسئله صدای گیتار آلبرت را کاملن منحصر به فرد ساخته بود. آلبرت کینگ گیتار محبوب خود را «لوسی» می‌نامید. البته او در طول مدت فعالیت حرفه‌ای خود، از سازهای مخصوص افراد چپ‌دست نیز استفاده می‌کرد اما آن‌چه که مهم است مهارت این نوازنده در تطبیق با موقعیتی متمایز با گیتارنوازی اکثر نوازندگان گیتارالکتریک است. کینگ که در سال ۱۹۲۳ زاده شده بود، در مدت ۳ دهه فعالیت موسیقایی با هنرمندان بسیاری هم‌کاری کرد و شاگردان زیادی را نیز تربیت کرد. افرادی مانند «استیوی ری‌وان» که خود از برجسته‌ترین نوازندگان گیتارالکتریک موسیقی بلوز است ا...

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *روزهای سخت*

- فرگرد روزهای سخت کنونت که امکان گفتار هست بگو ای برادر به لطف وخوشی که فردا چو پیک اجل سر رسد به حکم ضرورت زبان درکشی گلستان سعدی در طول زندگی همواره انسانها با مسایل زیادی روبرومیگردند که هریک در سازندگی شخصیت وزندگی او سهمی به سزا را بازی میکند معمولا انسانها با تمامی تفاوتهای ذاتی واخلاقی ورفتاری درطول قرنها بسیار تغییر کرده اند وروشهای زندگی نیز به نسبت اینکه چقدر فکر وذهن آدمی پیشرفت نمود تغییراتی را شاهد بود که در طی این سالها باوج خودرسید چیزی که واضح است این است که روزگاری انسانی بمانند منو شما ,امروز خود را زمانی متفاوت وپیشرفته میدانسته است وصدسال دیگر نسل های آنزمان مسلما خود را ازما جلوتر دیده وزندگی امروز برایشان شاید مضحک شاید بور نکردنی ویا سخت وطاقت فرسا به نظر بیاید اما چیزی که همواره در درون انسانها یکسان باقی میماند میل وعلاقه ی آدمی به دانستن وآموختن وجمله سوالاتی ست که پیرامون هستی وبودن خود وطبیعت وجهان از خود می پرسد ودرعین حال آدمی طی عمر کوتاه وبلند خود در زمانی که زندگی میکند همواره با مواردی روبرو میشود که ممکن است درگذشته نیز رخ...